این همه به مردم گفتند در مصرف آب صرفهجویی کنید حالا باید به آب بگویند در گرفتن جان مردم صرفهجویی کند. مسئولان در شرایط طبیعی کنار نمیروند، در بحرانهای طبیعی به کناری میروند. علم پیشرفت کرده است، سیل پسر نوح و آقازادهها را با خود نمیبرد. راست میگویند آن قدر این سالها هر کس سر جای خویش بوده است که در تعطیلات نبودنشان به چشم میآید. آب حکومت نظامی برقرار کرده است، میگویند کسی از خانهاش بیرون نیاید. به همان مردمی که تا دیروز برای اعتراض به خشکسالی بیرون میآمدند میگویند بیرون نیایند. آب مایهی حیات است منتها اگر حیاتی باشد. همهی ترسم آن است که همهی تلاشهایمان برای رهایی از بحران دموکراسی مثل تلاشهایمان برای رهایی از بحران آب باشد، بی آن که دخالت داشته باشیم از خشکسالی به سیل برسیم.
از نامش پیداست جمهوری اسلامی؛ یعنی جمهوری مال اسلام است و اسلام هم که مال ت است. پس مردم در کاری که به ایشان ربطی ندارد دخالت نکنند. اگر عرضه دارند قیام کنند، بعد از آن هر چه میخواهند شیخ فضل الله نوری اعدام کنند، تا خودشان هم باور کنند حقوق بشر شعاریست بیرون قدرت. و آن گاه که نوبت به هرج و مرج برسد، چکمههای یک قدرت مرکزی مقتدر را بوسه بزنند و برای آن که آدم کمتر قربانی شود، گوسفند پرورش دهند. آزادیشان را بدهند تا در امان باشند، تا امنیت داشته باشند. یا اعلیحضرتِ همایونیِ کبیر دنیایشان را آباد میکند یا حضرتِ معمارِ کبیر آخرتشان را. یا دروازههای تمدن بزرگ را باز میکنند یا دربهای شهادت را. یا برای مردم فوج فوج بهشت از غرب وارد میکنند یا مردم را فوج فوج از شرق وارد بهشت میکنند. اندکی فراغ بال پیدا کنند آقا بالا سر بودنشان برای ن مضاعف میشود، یا میگویند بردارید یا میگویند بگذارید، چه کار در خانه باشد چه حجابِ بیرون خانه. یا باید برای مردان دامن کوتاه کنند و یا باید مردان را از دامن خویش به معراج بفرستند. هر گاه گِله از چوپان گَله بالا بگیرد، میگویند هر گوسفندی میخواهد از این مملکت برود. راستی چرا ما این همه میان اشتباهاتمان دست به دست میشویم؟ شاید چون به جای یک سیستم با اخلاق به دنبال پیشوای با اخلاق، به جای قانون به دنبال شرع، به جای مدرنیته به دنبال ظواهر مدرنیته، به جای رسانه آزاد به دنبال امر به معروف و نهی از منکر، به جای برابری به دنبال برادری، به جای احزاب به دنبال زنده باد و حزب باد، به جای زمین خوردن در خاک وطن به دنبال بوسه زدن بر خاک وطن، به جای فکر کردن و سخن به دنبال حدیث و نقل قول، به جای تقسیم قوا به دنبال بسیج نیروها، به جای نه گفتن، طرد شدن، دردسر و آرمان به دنبال بیخیال گفتن، دولا شدن، ترفیع و بله قربان، به جای بستن دستمال بر سری که درد نمیکند به دنبال توی سر دیگری زدن برای دستمالکشی، به جای سر وقت بودن به دنبال ابنالوقت بودن، به جای توی سر به دنبال روی سر بودهایم. شاید برای همین بوده است که هر گاه سلطان فرمان به آوردن کلاه داده است ما سر آوردهایم، ما از سر همان روی سر را فهمیدهایم.
در عجبم بعد از این همه سوختن و باختن چگونه هنوز دارید میبرید؟ این سوختبری چه فعلیست که رنج را از وسط دو شقه کرده است؟ نیمی برای دندانی که زخم میزند، نیمی برای نمکدانی که روی زخم میزنند. چگونه میشود این همه تضاد دست در گردن هم انداخته باشند؟ لابد کلمات همدست شدهاند، لات شدهاند، بدمستی کردهاند که این همه ما را دست انداختهاند. چه کسی میگوید تمام راهها را به روی شما بستهاند؟ مگر نمیبینی به روی شما آتش گشودهاند. گاه قیمت سوخت برای این سوی آب گران میشود و نیستانِ خوزستان را به آتش میکشانند و گاه برای آن سوی آب ارزان میشود و سیستان و بلوچستان را. آی رستم! زابلستان را چگونه برای تربیت سیاووشت برگزیدی که آن جا هیچ کس به سلامت از آتش عبور نمیکند؟ این جا سرزمین مردمان گنهکار و بیکار است. سفید میپوشند تا آخر شب روی سیاهشان نزد فرزند، یک ماه گرفتگی جزیی باشد. صدا و سیما وسط تبلیغات پر زرق و برق، تامین جهیزیهی تمامی ایتام تحت پوشش نهادهای حمایتی را توی بوق و کرنا میکند. سعی کردهاند توی کلیپ تمام اقوامی که یتیم کردهاند حضور داشته باشند، دلبر، کولبر و سوختبر، خوزستان و کردستان، سیستان و بلوچستان. آی علی! فریبِ به دنیا آمدن در خانهی خدا را نخور که تو را در همان خانهی خدا از دنیا میبرند. شیعیان تو نه به نام تو نه به جمعیت همنامتو رحم نمیکنند. از شیر، چنگ و دندانش را به مردم نشان دادهاند، برای همین است که دیگر هیچ بچهی یتیمی برای تن مجروح تو شیر نخواهد آورد. گفتند تو به شکم خویش سنگ بستهای و شبها را به یاد گرسنگان، گرسنه خوابیدهای. فرقی میان دل و شکم نیست در این جغرافیا. سنگ را به دل بستهاند و سگهای هار را رها کردهاند. نه آتش بیتالمال بر دست عقیل میزنند و نه آتش تنور بر صورت ابوتراب، دلت بسوزد که سران مملکت ما بویی از سراوان و آبان نبردهاند. از حدیث سوختن توی صف وام به صفِ سوختِ سراوان و سوز سرما، لای انگشتان پای کولبران مریوان رسیدهایم. بیچاره ملتی که جان، کف دست، از ساقی کوثر به بهشت زهرا رسیدهاند. چنگ به برق مجانی زدیم، نخست. این آخر کار ما ببین که به سیم آخر زدیم. بابا نرو ما قول میدهیم با هوا افطار کنیم، عید فطر هم روزه باشیم، با دینِ خدا کار حرام کنیم. بابا جان من! ارباب، خودش فاش گفته است گور بابای رعیت، پس چگونه قسم حضرت عباس باور کنیم؟ گویند شغل پدرت چیست که این همه گرد و خاک میکنی؟ آقازادهای که این همه در ایران، نیت اروپا میکنی؟ یکی داغ مُهر بر پیشانی و هر لحظه شیطان را با سنگ میزند. یکی سنگسار میکند و اجر میبَرد. یکی روی سنگ سر میگذارد و آرام میبُرد. یکی نان مردم آجر و با آجرهای خانههای مردم هفت سنگ بازی میکند اما بابای من از زیر سنگ، نان در میآورد، میخواهد به سرزمین ما شرافت آورد، قاچاق بزرگیست خدا کند کم نیاورد. آری پدر من سوخته است تا پدرسوخته نباشد. گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، آری شود ولیک نه در عصر ما. همسنگ این همه ستم ما فقط آه کشیدهایم، آه مجرم است که جِرم ندارد. با اینترنت خاموش، پدر این دروغگویان، ژِپِتو، کفهی اعتراض ما تا ژوپیتر پرتاب شده است. علی بخواب در بستر پیغامبر ملی، که تو را خوابیده میخواهند این جماعت آل پیغمبر. آیا جان کسی مهم نیست غیر از پیغمبر؟ درود را بفرستیم فقط به پیغمبر؟ تو که خشم خویش فرو دادهای در برابر آب دهان، چگونه جز مرگ و اعدام نشنیدهایم از زبان ولی پیغمبر؟ روز پدر مبارکِ آن که پدر در آورده است از مام وطن. ما را تسلیت گویید، پدرانمان سوختند همین دیروز با گلوله، آفتاب، باک پر، جیب خالی، سوز سرما، چه مذکر چه مونث.
آی مرده شور! اندکی آهستهتر. او در سر خویش شورها داشتهاست، اندکی شایستهتر. این سر اگر زمین خورده است، به پای کسی نیفتاده است. ببین در دستگاه سرکوب تو هم یک آخ نگفته است، یک خط توبه ننوشته است. برفهای روی گونهاش از شوری اشک، طفلکی آن دماغ سوختهاش در دوری وصل. یک عمر آب شد، چسبید پوستبه استخوان و رنج به مغز استخوان. حالا عجیب نیست که تو آب در آب انداختهای؟ جانم بگو از کدام انگور، شراب انداختهای؟ او که دیگر خاموش گشتهاست، از ترس کدام آتش در آب انداختهای اش؟ شاید که پیش خود گمان بردهای، یک عمر کوتاه نیامدهاست قامتش، حالا که باختهاست، به نیت آب رفتن، در آب انداختهای اش؟ آن سوراخهای روی جمجمه، سوراخِ موش نیست، او اهل فرار نبودهاست، باتوم که مرگِ موش نیست. آن روی نیلی که میبینی، آن سر بشکافته که چون نیل میبینی، نه همسر علی، نه فرق سرِ علی، معجزهی امامیست همنام علی که خرمشهر را از دست خدا آزاد کرده است. ای آن که پنبه در گوش، دهان، بینیاش کردهای، خون دلهایش ز هر دیده، آفتابِ پنهانش کردهای، پنبه مال گوش ملاست، چرا در روز روشن، این همه اسرافش کردهای؟ آن همه کافور بر سر و رویش، در گلویش مریز، آن پا، کودکی که به خیابان رفت، آلتی جز یک قلم، گچ نداشت، بر طبع سرد خاک، هزار طبق خرما اثر نداشت. آری برهنگی که همیشه پول نمیآورد، غیرت مردِ مسلمان را به جوش، روشنفکرِ نامسلمان را به خیابان نمیآورد. این همه از آداب شستن میت و انواع آبها برایت گفتهاند، آیا کسی تو را از آبان هم گفته است؟ تو آب میریزی و گورکن، خاک، راستی سهم او چه بود از این آب و خاک؟
#محسن_محمدپور
درباره این سایت